نشسته ای و می نگری که چگونه اراده ام را به مسلخ می آورم. به قربانگاه... تا تماماً قربانی اراده تو شود... که در پای اراده تو ذبح شود. «نیست» شود. من خود با دستان اراده خویش قربانی اش می کنم و بدان می نگرم. صبر می کنم. آنقدر که تو راضی شوی و با نهایت مهر و عطوفتت نگاهم کنی. هر چه باشد، این آستان زمینی نیست. آسمانی است. قانونش هم آسمانی است... همان جایی است که «عبد» بر «مولا» ناز می فروشد...